lead to anywhere

سلام :)
اینجا کاملا روزمره‌نویسیه
کاش خواننده خاموش نباشین
اما اگه فک میکنید من بد مینویسم، ادم مزخرفیم یا هرچی خب فقط کافیه صفحه رو ببندین و از اینجا برین
من ادمی نیستم که بخوام اداب اجتماعی رو رعایت کنم و خیلی ساده بگم برای گوه‌خوری اینجا نیاید
از اینکه قراره اینجا دوستای جدیدی پیدا کنم پیش پیش خوشحالم :))

آخرین مطالب

۵۴ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

دلیل

جمعه, ۳۰ آذر ۱۳۹۷، ۰۱:۵۷ ب.ظ
دیشب یهو بی مقدمه به کریستوفر گفتم چرا نمیمیرم من؟ حس میکنم اضافی‌ترین موجود رو کره زمینم. 
من یه لوزر واقعی‌م. تنها قسمتی که با ونوم ارتباط برقرار کردم همون تیکه بود که گفت من میخام اینجا بمونم چون تو سیاره‌ی خودم مث تو لوزرم. منم میخام از سیاره‌م فرار کنم. 
حالم خوب نیست. دنبال چیزی میگردم که نیست. راهی رو میرم که قبلا توش باختم و راه جدیدی پیدا نمیکنم. این زندگی منه. یه چیزی شبیه اینساید لوین دیویس. 
باید کی باشم؟ باید چجوری باشم؟ خودم چه شکلیه؟ خودم کیه؟ من چقدر دورم ازش؟ چقدر نمیفهممش؟ چرا هنوز دارم ادامه میدم؟ چرا هنوز داری ادامه میدی مرسا؟ حتمن دلیلی داری؟ دلیلی داری؟

پ‌ن: اخر قسمت ۷ از سریال 13 reasons why رو استوری کردم و هزار بار دیدمش. هزار بار
  • مر سا

گوهه

جمعه, ۳۰ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۳۰ ق.ظ

نمیدونم اینکه همیشه خسته‌م دلیلش اون قضیه طبع سرده یا کمبود اهن بهرحال خیلی گوهه

  • مر سا

گوه

جمعه, ۳۰ آذر ۱۳۹۷، ۰۱:۴۶ ق.ظ

خب بعد از اصرار کردن برا حرف زدن به چندین روش کسی رو نیافتم و گوه تو زندگی😑😂

  • مر سا

حرف بزنیم

پنجشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۱ ب.ظ

بیاید اینجا سر یه موضوع بیخود مثل مسخره بودن ونوم حرف بزنیم.

  • مر سا

تنفر

پنجشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۷، ۰۶:۳۲ ب.ظ

خیلی استرس دارم 

داره گریه‌م میگیره و هیچکسو ندارم که بهش بگم خیلی استرس دارم و نمیدونم چیکار کنم

ازشون متنفرم

  • مر سا

دلگرمی

چهارشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۰۹ ب.ظ
به یه دلگرمی احتیاج دارم واقعن
  • مر سا

قطعا

چهارشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۷، ۰۷:۲۴ ب.ظ

به یه نفر احتیاج دارم قطعا

  • مر سا

دلم‌میخاد بلند فکر کنم

سه شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۵۳ ب.ظ

امروز کلی اشغال و شیرینی خوردم

حالم خوبه. حوصله توضیح دادنشو ندارم. 

این پسر خنگه ی کلاس داستان داره برام شعراشو میفرسته و من مجبورم به‌به و چه‌چه کنم درحالیکه شعراش واقعن مزخرفه

دارم فک میکنم کارایی که دارم چیه که بتونم اخرهفته‌مو بزارم برا کارام 

۱۸۰ تا صفه سلولی، آز بیوفیزیکِ لعنتی که انگار چسبیده به خِرِم و رهام نمیکنه، مقاله‌ی لعنتی ایمونو که واقعا دلم میخاد ارائه عالی‌ای باشه، آز جانوری که واقعن دلم میخواد بهترین گزارش کار کلاس باشم، دیگه کوییز بیوشیمی، جزوه اماری که باید خونده بشه و مسائلش که باید حل بشه. 

این پسره هنوز داره زر میزنه :/

غیر از اونم مانتوم که باااااااید این هفته تمومش کنم دیگ.

خب فردا صبح از کجا شروع کنم واقعن؟ تو فکرم اگه بشه برم بیرون ولی خب خونه‌م کسی نیست. میتونم فیلمم ببینم حتا.

خب میمونم خونه و ۶۰ صفحه سلولی میخونم. فک کنم دوساعت و نیم وقتمو بگیره. بعد فک کنم نصف یه فیلم ببینم. یک ساعت میزارم روی مقاله و یک ساعت گزارش کار جانوری. خب. برای عصر همین روند رو ادامه میدم تا از شر سلولی خلاص شم. بخش زیادی گزارش کار نوشته باشم و مقاله‌مو بفهمم میخام چیکار کنم. سعی میکنم مانتومو کمی کاراش رو انجام بدم و ماهنامه‌مم رم بخونم.

دلم خواست بلند فکر کنم ^_^

  • مر سا

باز حرف بزنیم

سه شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

شخصی فاقد بیماری‌های روحی روانی هست بیاد حرف بزنیم؟

(البته نه اینکه من فاقدش باشم منتها فک کردم دوتا ادم واجدش هیچ‌جوره نمیتونن باهم کنار بیان)

  • مر سا

اتفاق‌های کوچک زندگی

دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۷، ۰۵:۰۰ ب.ظ

صبح ساعت شیش از خواب بلند شدم. هنوز لود نشده پیام پاتریک را دیدم که نوشته بود: امروز تولد باب اسفنجیست. یادم امد دیشب زود خوابیدم و یادم رفته که استوری تبریک تولد بگذارم. رفتم اینستا. عکسی که خودم ازش گرفتم با یک متن طولانی که از قبل توی نوت گوشی گذاشته بودم استوری کردم. بعد توی نت ول چرخیدم و رفتم دوش گرفتم. داشتم لباس عوض میکردم که مامان امد امیر را صدا کند. بعد دید من لباس تنم نیست. امد جلویم که امیر نبیند من بدون لباسم. لباس زیرم را با کلی مشقت پشت کمد پوشیدم و توجه نکردم که بند لباس خیلی تاب خورده. یاد مامان افتادم که همش غر میزند چجوری میتونی انقد اینو بپیچونی؟ از جاهای زخم روی بدنم و شکم برامده‌ام جلوی اینه خجالت کشیدم و سعی کردم دیگر به خودم نگاه نکنم. لباس پوشیدم. رژ زدم تا کمی قیافه زامبی‌طور دیروزم را بشورد ببرد. رفتم دانشگاه. این اولین باری بود که سر کلاس ایمونو قبل از استاد میرسیدم!
استاد درباره ارائه‌ها حرف زد. من استرس گرفتم. اما اینکه بقیه هم کاری نکرده‌اند کمی ارامم کرد. کمی!
بچه‌ها سر امتحان آز سلولی باهم دعوا میکردند. یکیشان نشست به گریه کردن. حق داشت فشار رویمان بود. روی بچه‌های خوابگاه بیشتر. یکیشان زنگ زد به بابایش. من حسودی کردم که چرا یکنفر میتواند راحت زنگ بزند بابایش و بگوید حالش خوب نیست و اوهم ارامش کند. من نمیتوانستم. امد نشست کنارم و گفت: تو نمیخای چیزی بگی؟ گفتم اوضاع من بگایی تر از اینحرفاس که بخام چیزی بگم و بعد خندیدم. او گفت ولی به نظرم تو ادم جنگجویی هستی. من هیچی نگفتم. نفهمیدم چرا اینرا میگوید. بعد ادامه داد: اینکه ادم تو یه محیط کوچیک انقدر روشنفکر باشع خیلی سخته. من خندیدم. راسش خودم را گم کردم. نتوانستم از خوشحالی نیشم را ببندم. یک موقع‌هایی یک ادمِ دور، حرفی به تو میزند که انتظار شنیدنش را از ادم‌های نزدیک داری. من با نیش باز خندیدم و معلوم بود نمیتوانم خوشحالی‌م را پنهان کنم. ریتا اسکیتر گفت بریم متخصص پوست. من زنگ زدم بیمارستان گوشی جواب ندادند. رفتیم بیمارستان. متخصص ده دیقه پیش رفته بود. من وایسادم به دعوا کردن. انقدر داد زدم و انقدر تند حرف میزدم که بعد از بیرون امدن از انجا باور کردم اینکه توی تیمارستان نیستم، تنها یک شانس است. بعد از دعوا حس خوبی داشتم. تمام فشارها و استرسم را خالی کرده بودم سر کارکنان بیمارستان. پر از انرژی بودم. ریتا میگفت باورش نمیشده منرا در ان حالت دیده. رفتیم و نشستیم با بچه‌ها و دعوا را تعریف کردیم. اینکه ریتا طبق معمول جو میداد ولی من انقدر حوصله داشتم که توی دلم بهش فحش ندهم. باب اسفنجی استوری را جواب داد و گفت که به خودش بابت حرف‌هایی که بهش زده‌ام حسودی کرده. من خوشحال بودم که خوشحالش کرده‌ام. رفتم توی مسجد و درس خواندم. داستانی که دیروز از خوابم زده بودم و نوشته بودم فرستادم توی گروه داستان و برای پ هم فرستادم. گفتم میگذارم سرفرصت با پ درباره‌اش حرف میزنیم. قبل از کلاس، توی باغچه دانشگاه یک گل دیدم که روی یک تخته سنگ گذاشته بودند. خیلی دوس داشتم این صحنه را. عکس گرفتم. اولین باری بود که کلاسِ آز بیوفیزیک به من چسبید. نمیدانم چرا شاید چون میدانستم جلسه یکی مانده به‌اخر است. بعد از کلاس دوساعت وقت داشتم تا سمینار شروع شود. فردا یک امتحان داشتم و ۶۰ اسلاید سلولی که باید میخواندم. فکر کردم شاید نروم بهتر باشد. اما به خودم گفتم از پسش برمیایم. دوساعت خیلی سریع گذشت. دلم میخواست راب بیاید تا ببینمش اما نیامد. سمینار را یک پسر بیسواد برگذار کرد. شیش تا عکس از خودش نشان داد که شما کوچیکترین خلاقیتی در انها پیدا نمیکردید. فرق استیتمنت و کپشن را نمیدانست و من هرچه سعی کردم بهش حالی کنم، اصلا توی باغ نبود. گفت برای مسابقه باید استیتمنت بنویسید و توی آن توضیح بدهید ایده از گرفتن عکس چیست و چه چیزی را خواسته‌اید توضیح دهید. مسخره بود. عکاسی که عکسش را توضیح دهد. رسالت عکس را میبرد زیر سوال. من اعتراض کردم گفت حق با شماست اما هنوز روی حرف خودم هستم. توی دلم گفتم تعصب توی رگ و پیِ این مردم است. دلم به‌حال بچه‌هایی سوخت که میدانستم قرار نیست از این کارگاه‌ها هیچ خروجی مفیدی بیرون ببرند. حالم خوب بود. به‌جای راه رفتن تقریبن میدویدم. نمیدانم چرا. عکس گلی که گرفته‌بودم را استوری کردم. نشستم به درس خواندن اما سلولی را نشد که بخوانم. خوابیدم. امتحان خوبی دادم و با استاد سلولی مدتی حرف زدم. این متن برای احترام به اتفاق های کوچک زندگی نوشته شد. 

هنوز فرصت نکرده‌ام با پ درمورد داستانم حرف بزنم 

  • مر سا