اتفاقهای کوچک زندگی
صبح ساعت شیش از خواب بلند شدم. هنوز لود نشده پیام پاتریک را دیدم که نوشته بود: امروز تولد باب اسفنجیست. یادم امد دیشب زود خوابیدم و یادم رفته که استوری تبریک تولد بگذارم. رفتم اینستا. عکسی که خودم ازش گرفتم با یک متن طولانی که از قبل توی نوت گوشی گذاشته بودم استوری کردم. بعد توی نت ول چرخیدم و رفتم دوش گرفتم. داشتم لباس عوض میکردم که مامان امد امیر را صدا کند. بعد دید من لباس تنم نیست. امد جلویم که امیر نبیند من بدون لباسم. لباس زیرم را با کلی مشقت پشت کمد پوشیدم و توجه نکردم که بند لباس خیلی تاب خورده. یاد مامان افتادم که همش غر میزند چجوری میتونی انقد اینو بپیچونی؟ از جاهای زخم روی بدنم و شکم برامدهام جلوی اینه خجالت کشیدم و سعی کردم دیگر به خودم نگاه نکنم. لباس پوشیدم. رژ زدم تا کمی قیافه زامبیطور دیروزم را بشورد ببرد. رفتم دانشگاه. این اولین باری بود که سر کلاس ایمونو قبل از استاد میرسیدم!
استاد درباره ارائهها حرف زد. من استرس گرفتم. اما اینکه بقیه هم کاری نکردهاند کمی ارامم کرد. کمی!
بچهها سر امتحان آز سلولی باهم دعوا میکردند. یکیشان نشست به گریه کردن. حق داشت فشار رویمان بود. روی بچههای خوابگاه بیشتر. یکیشان زنگ زد به بابایش. من حسودی کردم که چرا یکنفر میتواند راحت زنگ بزند بابایش و بگوید حالش خوب نیست و اوهم ارامش کند. من نمیتوانستم. امد نشست کنارم و گفت: تو نمیخای چیزی بگی؟ گفتم اوضاع من بگایی تر از اینحرفاس که بخام چیزی بگم و بعد خندیدم. او گفت ولی به نظرم تو ادم جنگجویی هستی. من هیچی نگفتم. نفهمیدم چرا اینرا میگوید. بعد ادامه داد: اینکه ادم تو یه محیط کوچیک انقدر روشنفکر باشع خیلی سخته. من خندیدم. راسش خودم را گم کردم. نتوانستم از خوشحالی نیشم را ببندم. یک موقعهایی یک ادمِ دور، حرفی به تو میزند که انتظار شنیدنش را از ادمهای نزدیک داری. من با نیش باز خندیدم و معلوم بود نمیتوانم خوشحالیم را پنهان کنم. ریتا اسکیتر گفت بریم متخصص پوست. من زنگ زدم بیمارستان گوشی جواب ندادند. رفتیم بیمارستان. متخصص ده دیقه پیش رفته بود. من وایسادم به دعوا کردن. انقدر داد زدم و انقدر تند حرف میزدم که بعد از بیرون امدن از انجا باور کردم اینکه توی تیمارستان نیستم، تنها یک شانس است. بعد از دعوا حس خوبی داشتم. تمام فشارها و استرسم را خالی کرده بودم سر کارکنان بیمارستان. پر از انرژی بودم. ریتا میگفت باورش نمیشده منرا در ان حالت دیده. رفتیم و نشستیم با بچهها و دعوا را تعریف کردیم. اینکه ریتا طبق معمول جو میداد ولی من انقدر حوصله داشتم که توی دلم بهش فحش ندهم. باب اسفنجی استوری را جواب داد و گفت که به خودش بابت حرفهایی که بهش زدهام حسودی کرده. من خوشحال بودم که خوشحالش کردهام. رفتم توی مسجد و درس خواندم. داستانی که دیروز از خوابم زده بودم و نوشته بودم فرستادم توی گروه داستان و برای پ هم فرستادم. گفتم میگذارم سرفرصت با پ دربارهاش حرف میزنیم. قبل از کلاس، توی باغچه دانشگاه یک گل دیدم که روی یک تخته سنگ گذاشته بودند. خیلی دوس داشتم این صحنه را. عکس گرفتم. اولین باری بود که کلاسِ آز بیوفیزیک به من چسبید. نمیدانم چرا شاید چون میدانستم جلسه یکی مانده بهاخر است. بعد از کلاس دوساعت وقت داشتم تا سمینار شروع شود. فردا یک امتحان داشتم و ۶۰ اسلاید سلولی که باید میخواندم. فکر کردم شاید نروم بهتر باشد. اما به خودم گفتم از پسش برمیایم. دوساعت خیلی سریع گذشت. دلم میخواست راب بیاید تا ببینمش اما نیامد. سمینار را یک پسر بیسواد برگذار کرد. شیش تا عکس از خودش نشان داد که شما کوچیکترین خلاقیتی در انها پیدا نمیکردید. فرق استیتمنت و کپشن را نمیدانست و من هرچه سعی کردم بهش حالی کنم، اصلا توی باغ نبود. گفت برای مسابقه باید استیتمنت بنویسید و توی آن توضیح بدهید ایده از گرفتن عکس چیست و چه چیزی را خواستهاید توضیح دهید. مسخره بود. عکاسی که عکسش را توضیح دهد. رسالت عکس را میبرد زیر سوال. من اعتراض کردم گفت حق با شماست اما هنوز روی حرف خودم هستم. توی دلم گفتم تعصب توی رگ و پیِ این مردم است. دلم بهحال بچههایی سوخت که میدانستم قرار نیست از این کارگاهها هیچ خروجی مفیدی بیرون ببرند. حالم خوب بود. بهجای راه رفتن تقریبن میدویدم. نمیدانم چرا. عکس گلی که گرفتهبودم را استوری کردم. نشستم به درس خواندن اما سلولی را نشد که بخوانم. خوابیدم. امتحان خوبی دادم و با استاد سلولی مدتی حرف زدم. این متن برای احترام به اتفاق های کوچک زندگی نوشته شد.
هنوز فرصت نکردهام با پ درمورد داستانم حرف بزنم
- ۹۷/۰۹/۲۶