یکی بیاد با من حرف بزنه
یکی بیاد با من حرف بزنه
- ۱۳ نظر
- ۰۹ آذر ۹۷ ، ۲۰:۵۳
یکی بیاد با من حرف بزنه
دارم به گای سگ میرم
کسی هس امشب باهم حرف بزنیم؟
سی تومن پول دادم برای ماهنامه. سی فاکینگ هزار تومن. آدم مخش سوت میکشه. سر سفره مامان و بابا بهم گفتن ولخرج. کاش میشد برن و از بقیه بپرسن چقد خرج میکنین شمایِ دانشجو؟ من ولی ساکت بودم. ادم تو این مملکت نمیتونه ماهنامه هم بخره. صبح پاشدم رفتم دفتر مطبوعات. دنبال کار میگردم خیلی وخته. اقاهه پرسید سابقه کار نداری؟ گفتم نه. خیلی شیک بود. به اون دفتر نمیخورد. کلی دختربچه دورش ریخته بودن که حدس سنشون برام سخت بود. کمتر از من میزدن ولی خونوادهها دختر اون سنی میفرستن سرکار؟ نمیدونم خودم نتیجه گرفتم حتمن ۱۸ سالشونه. پرسید سابقه کار نداری؟ گفتم نه. تعجب کرد. خواستم بگم من ۱۹ سالمهها. چی سابقه کار! اقاهه خیلی شیک بود. یه پیرهن سفید پوشیده بود. و یه ساعت قشنگ دستش بود و هیکل خوبی هم داشت و قشنگ و شمرده و مودبانه حرف میزد. یه خانومی هم تو اتاق بغلی بود که اون هم شیکتر از دفتر بود و اون هم مودبانه و قشنگ حرف میزد. اقاهه پرسید دوربینت چیه؟ گفتم هفصد دی. گفت دوربین خوبیم داری. بعد شروع کرد درمورد دوربین حرف زدن که من فک کنم ادم باسوادیه. راسش نه اون با سواد بود نه من درجریان بودم ولی فهمیدم باید باهاش ادامه بدم تا ازم خوشش بیاد. و هرچی که درمورد موضوعی که اورد وسط میدونستم گفتم. اون هم خوشش اومد و من امیدوارم به انتخاب شدن. نمیدونم. چون وقتی فرم رو تحویل دادم گفت دستِ گلت درد نکنه. اینو به فال نیک میگیرم. من خیلی وخته دنبال کارم. کاش پیدا شه.
لیمیت شدن توی توئیتر ادم را میکشاند اینجا.
دلم تنگ شده بود. برای خلوت خودم. اینجا ادمهارا از روبهرو شدن با تنهایی خودشان میترسانند. بلاگ این ویژگی را ندارد. ادم با تنهایی خودش روبهرو میشود و چه خوب که میشود. چون میبیند انقدرهاهم که فک میکرده ترسناک نیست روبهرو شدن با تنهایی.
پریدم. عین تیر خوردهها خون از بدنم خارج میشود. دلیلش فکر میکنم فقر آهن باشد. خستهام. دلیل این یکی هم میتواند پرید باشد. خیلی کار دارم. امتحان ایمونو دارم. باید جانوری بخوانم و احتمالا ۷، ۸ ساعتی گزارش کار بنویسم. دامنم را ندوختهام هنوز، باید الگوی کت بکشم و برش بزنم احتمالا. کمری شلوارم مانده هنوز، مانتوام را حوصله ندارم این هفته تمام کنم ولی شاید هم تمام کردم امروز که ببرم خانه مادربزرگ ببیند که پارچهاش را دوختهام و ذوق کند. نمیدانم. یک عالمه سلولی دارم بخوانم. جزوه بیوشیمی بنویسم. و عجیب دلم میخواهد با یکی بروم بیرون. داستانم را باید بنویسم. خیلی کم کاری میکنم. نمیدانم چرا. همه این کارهارا باید در دوروز انجام بدهم. دوروز! و البته پریدم اما خودم امیدوارم فردا حالم خوب شده باشد.