موجود
- ۱ نظر
- ۰۷ دی ۹۷ ، ۰۰:۰۰
یادمه دیشب میخواستم درمورد چیزی بنویسم که خسته بودم و خوابیدم و نشد ولی یادم نیست دقیقا چی.
بهرحال دیروز با کریستوفر و دوستاش رفتم بیرون و خیلی بهم خوش گذشت. بودن بین اون همه ادم باحالِ باتجربه. عالی بود. دارم چند مقاله ترجمه میکنم و حس میکنم کمکم دارم به رشتهم علاقهمند میشم 🤔
من امار رو ترم یک افتادم. خیلیا افتادن. خیلیام حذف کردن. ولی فقط من و میم دوباره درس رو برداشتیم. فلذا چون خیلی درس با دکتر مح ارائه شده (چون استاد محبوبمه احتمالا براش اسم بزارم) من این ترم باهاش ۷ واحد دارم و بچهها به طور عادی پنج تا. اینم بگم که من ادم درسخونی نیستم. سرجلسه استاد یه سوال پرسید از بچهها که هرکس مال کجاس. به میم که رسید عادی رد شد ولی به منکه رسید خیلی بیمقدمه با یه لحن باحال گفت اینو میدونم چون ما باهم امار داریم، خیلی باهم صمیمی شدیم. من ذوق کردم. عاخه درواقع من هیچ کاری بهش ندارم. و حتی نگفت این با من امار داره، گفت چون باهم امار داریم ^_^
دیروز یه چیزی کشف کردم اینکه من خیلی دلم تعریف کردن میخاد ولی ساکتم چون کسی نیس =))) مثلا دیروز دلم میخاس سر دوتا اتفاق ساده که دیدم زنگ بزنم برا یکی تعریف کنم. همینقد جوگیرم =))) برا همین حوصله داشته باشم اینجا مینویسم.
دیگه اینکه دیروز رفتم پیش اقای نون، بعد درجریانه که من دنبال کارم. گفت کارو چیکار کردی؟ گفتم هیچی. گفت تو چرا نمیای همینجا یه کاری واسه خودت دست و پا کنی. من گفتم ادم چجوری میتونه اینجا کار واسه خودش دست و پا کنه. گفت تو بیا بگو منو کنید مسئول فلان قسمت. من گفتم خب منو کنید مسئول فلان قسمت. گفت خب ایده بده. من نیم ساعت بعدش ایده دادم =))). بعد گفت خب خیلی خوبه و افرین و اینا برو رو موضوعاتش فکر کن. حالا من میدونم اقای نون ادمیه که به پنج تا حرف از پونصد تا حرفی که زده، نمیشه اعتماد کرد. ولی خب برا منکه دوباره دارم به بخش دوسداشتنی تئوری هنر برمیگردم حال خوبی شد دیروز که فک کنم بهش.
باز منم و کلی کار. اون ارائه که حقیقتا بابتش گرخیدهام. باید امروز بشینم سرش که بعد بتونم روی اون موضوع کار کنم.
شمااگه برید یه جایی که قرار باشه درمورد هنر حرف بزنید دوس دارید چه موضوعی باشه؟
صبح رفتم دانشگاه تا ساعت پنج و نیم سرکلاس ولی هفت رسیدم خونه
همش از صبح دویدم و راه رفتم. همش. توی جشنواره فجر هم شرکت کردم =)
توی دستشویی یه سوسک دیدم. قفل شده بودم کامل، جیغ میزدم فقط. راحت میشد خم شم و در رو باز کنم. نمیتونستم. التماس میکردم به ادم های بیرون یکی یه کاری کنه. درو باز کردن من اومدم بیرون. داشتم فک میکردم من چقدر نخواهم تونست تنها زندگی کنم. و اینکه باید این فوبیارو درمان کنم چون میخام از خونواده جدا که شدم برم سفر و یه مسافر هیچهایک باشم و نمیشه از حشره بترسم. سرماخوردم. یه چیزی درونم بهم میگه که شکست خوردهم. بلند اینرو بهم میگه و من التماسش میکنم بس کنه. خستهم. خیلی خسته. کسی سراغم نمیاد. ول شدم این گوشه جهان همچنان بیکس و سر در گریبان. چرا انقدر ناتوانم؟
پن: حس میکنم اینجا ادمایی میان که نمیخام، ادرسو به محض پیدا کردن حوصله عوض میکنم خدا بخاد
یعنی میشه بخابم و تو سیاهی فرو برم؟ به ارامش برسم درحالیکه شما هنوز دغدغه ی زندگی رو دارین. من تموم شم. تمومِ تموم. جریان زندگی شما دوباره از صبح ادامه داشته باشه و جریان من امشب تموم شده باشه.
من حس میکنم مشکلمو پیدا کردم دلیلشو
ولی هنوز راهحلی ندارم براش
دارم درون اشتباهاتم بهگا میرم :)
همین الان با جنسن تماس تصویری رفتم.
راسش نوع تفکری که ازش سراغ دارم اصلا به ذهنم نیورد که مرسا روسری!
ولی وقتی رفتم رو تماس خندید :/ من پشیمون شدم. گفتم شاید نباید اینکارو میکردم. شاید فک کنه من میخام جلوش خودنمایی کنم یا چمیدونم جوگیر شدم. چرا جنسن که منو انقد خوب میشناسه باید از پشت تماس تصویری، از جلوش بیقلاده بودنم بخنده؟
بعد فک میکنم چرا سخت میگیری؟ هر دلیلی میتونه باشه
بعد بهم گفت موهامو کوتاه کردم باهام قهره و من خیلی وخته موهامو کوتاه کردم و همون موقم گذاشتم پروفایل توئیتر :/ هیچی دیگه کُلی تحت تاثیر رفتارش تو شوک بودم
چی براتون اورد حافظ؟
من اون غزله که خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود...
هوم. حافظم فهمید دیگه.
راسش خوبه که فردا اولِ ماهه. امیدوارم تلاش کنم.